بتابان... مستانه... مرا برقصان آرام وباشکوه... مرا زندگي کن

۱۳۸۷/۹/۴

هنوز خيلي وقت ها با رنگ ها بازي مي کنم . تاب نمي آورم . قلم موها را برمي دارم ، طرح مي زنم ، بوم را از سفيدي اش دور مي کنم ، مثل خودم که خيلي وقت است دور شده ام

۱۳۸۷/۹/۲

يادم رفته بود برايت شکلات تلخ درست کنم . يادم رفته بود وقتي تو بيدار مي شوي ، پاييز است و هنوز صداي زنگ تلفني را که تو پشت آني ، نمي شناسم

۱۳۸۷/۸/۲۹

بعد از آن روزها هي مي رفتم در کتابخانه ام مي گشتم ، کتابهايم را ورق مي زدم ، جايي نوشته بود : " منتظر چشمان سرمه اي اش بودم. " بعد يادم آمد وقتي اين را نوشتي و به دستم رساندي که لباس سورمه اي را پوشيده بودم و تو گفته بودي : " نوري سورمه اي رنگ در چشم هايت مي درخشد. " و اين را وقتي گفته بودي که من ديگر آن کتاب ها را نمي خواندم ، فقط در کتابخانه ام نگه مي داشتم . درست مثل خودم که تکه تکه هايم را هميشه در گوشه هاي آرشيو روح ام نگه مي دارم

۱۳۸۷/۸/۲۲

لي لي



لي لي کودکانه آن روزها

لي لي مستانه اين روزها

۱۳۸۷/۸/۱۹

باران

بعضي روزها ، باران هم که نيايد ، باراني مي شوم ، رنگين کمان هم مي بينم

نوشته هاي پيشين