بتابان... مستانه... مرا برقصان آرام وباشکوه... مرا زندگي کن

۱۳۸۶/۶/۶

مولانا

نمي دونم چرا چند روزه باز دارم اين شعر حضرت مولانا رو زمزمه مي کنم
.
.
.
ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما.....ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما ........جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما.............. آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما ....................پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل......وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

۱۳۸۶/۶/۴

I don't know Y I did it !

: نخستين عکس اشعه ايکس گرفته شده از انسان
:این عکس تصویری است از دست و حلقه ازدواج ويلهلم کنراد رونتگن
.شخصی که نخستین بار متوجه شد با اشعه ایکش ساطع شده از سیانید باریم ، می‌توان داخل بدن را مرئی کرد

۱۳۸۶/۶/۱

ديروز صبح از لندن برگشته و مي گه دلش براي اينجا تنگ شده بوده وبراي کافه هاي اينجا
براي حتي اين کافه اي که الان توش روبروي من نشسته
براي حتي اهواز
براي همه اون هايي که اومدند و نموندند و نتو نستيم که نگهشون داريم
مي دوني ، شايد يه جاهايي بايد مي رفتيم که نرفتيم
و يه لحظه هايي رو نبايد هديه مي کرديم که کرديم و بي توقع يه گوشه اي نشستيم و ديديم که ديگران از ما "رسم عاشقي" مي آموزند
دل من هم هميشه تنگه ، هميشه تنگ و نم دار براي اون روزهايي که ديگه هيچ جوري نمي شه دوباره برگردند
فکر مي کنم اهواز و چمران و خيابان نهم و پلاک بيست و پنج و همه اينها را از ما گرفتند
تنهاييم! تنها ! کنار همديگه ايم و بدجوري تنها ! و ديگه نميآيند آدمهايي که دوست داشته باشيم منتظرشون بمونيم
سارا مي فهمي؟ ما ديگه نمي تونيم منتظر کسي بمونيم

من و سارا


۱۳۸۶/۵/۳۱

دستگيري در ساعت هشت

چند شب پيش خواب ديدم که براي سفر يا تحصيل چند سالي ازايران رفتم و حالا زمان خواب وقتي بود که مي خواستم برگردم و براي اينکه خانواده ام را غافلگير کنم بدون اطلاع وارد ايران شدم اما نمي دونم چه طور شد که فهميدم در اين مدتي که من نبودم آنها تغيير مکان داده اند ، به همين دليل با پدرم تماس گرفتم که نشاني جديد را سوال کنم اما پدر گفتند که بايد زودتر اطلاع مي دادي تا ما مقدمات سکونتت را آماده مي کرديم ، ودر ضمن از آمدن من هم خيلي خوشحال نشدند، خلاصه من به آدرس داده شده رفتم و در مسير فرودگاه به خانه متوجه شدم که تمام بافت تهران عوض شده ، تمام ساختمانها شبيه هم و پنج تا پنج تا در مجتمع هاي يک شکل و يک اندازه ! تا اينکه بلاخره به محوطه مسکوني مورد نظر که همان خانه مان باشد ، رسيدم ! و متوجه شدم قبل از ورود به منازل ،هر شخصي بايد از ايست بازرسي عبور کند ! جلوي در بزرگ ورودي متوجه شدم چند نفر دختر و پسر ديگر هم سن من هم منتظر ورود به منازلشان هستند ، وقتي خواستم وارد محوطه شوم فهميدم يه دستگاه بسيار قوي در ايست بازرسي نصب شده که چنانچه شخص عابر داراي کوچکترين انتقاد و يا اعتراضي در ذهن خود به مسائل حکومتي باشد ، سريعا تشخيص داده مي شود و سرنوشت او هم نه زندان يا مجازات بلکه نامعلوم خواهد بود ، بعد از تمام اين جريانات من به نحوي از يک راه باز به سمت خانه فرار کردم ، جالب است بگويم معماري خانه ها به شکلي بود که هر مجتمع شامل پنج ساختمان بود و هر ساختمان فقط براي يک نوع کاربرد مثلا يکي فقط سالن پذيرايي و يکي فقط آشپزخانه و ديگري اتاق خواب ، خلاصه اينکه تازه متوجه شده بودم که چرا پدر از شنيدن خبر آمدن من خيلي هم خوشحال نشدند ، در همان روز اول رسيدن ، ساعت هشت شب متوج شدم که اسم من را از بلندگو ها اعلام مي کنند و همان موقع ، وارد سالن پذيرايي ما شدند و خواستند که من را دستگير کنند و من هم به شکلي از دست شان فرار کردم ، بعد از رفتن آنها متوجه شدم که چقدر راحت مي توانستند من را دستگير کنند اما اين کار را نکردند ، در همين قسمت خواب وارد سن سي و پنج سالگي شدم ، يعني ده سال بعد و متوجه شدم در تمام ده سال گذشته راس ساعت هشت هر روز براي دستگيري من مي آمده اند وليکن من را نمي بردند و من تمام اين ده سال را با اضطراب " دستگير شدن در ساعت هشت" سپري کرده بودم،
پي نوشت : از شبي که اين خواب رو ديدم مرتب از خودم سوال مي کنم چرا بايد اين خواب رو ديده باشم ؟
.پس راست است که انسان ديگر منظر هيچ معجزه اي نيست
،زندگي اون لحضه اي نيست که نفس مي کشيم
.زندگي اون لحضه اي هست که نفسمون تو سينه بند مي ياد

۱۳۸۶/۵/۲۸

براي حسين پناهي


جا مانده است

چيزی جايی

كه هيچ گاه ديگر

هيچ چيز

جايش را پر نخواهد كرد

نه موهای سياه ونه دندان های سفيد

۱۳۸۶/۵/۲۲

.من افسردگي گرفتم

۱۳۸۶/۵/۲۱

مولانا

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا

۱۳۸۶/۵/۱۷

تابلو و مرغ و دريا و من و رفتن

روي تابلوي نقاشيم يه مرغ دريايي افتاده که نمي دونم بايد چي کارش کنم؟ نمي دونم بايد بي خيال تابلو بشم و برم و اين مرغ دريايي رو به دريا برسونم يا اينکه بايد بچسبم به ادامه نقاشي و تابلو و سکون و ساحل و اينجا و زيستن و نزيستن ودوست و همه اين ها که به زندگي من چسبيده اند يا شايدم من به ايشان چسبيده ام

۱۳۸۶/۵/۱۵

تهوع

تا حالا در زندگي شخصي تان حالت تهوع داشته ايد؟

نوشته هاي پيشين