مرا زندگي کن

بتابان... مستانه... مرا برقصان آرام وباشکوه... مرا زندگي کن

۱۳۸۸/۱۰/۱۳

به همسرم

يک بار
معصوم بودي
و در من نگاهت را ريختي
و بعد آويخته شدي به زندگي ام .
دوست دارم اين وزن حضورت را
هر صبح که بر مي خيزم
هر لحظه اي که وجود دارم و وجود داري در من
من هاي بي دريغ ات را که مي بخشي
و بخشش هاي بي سئوالت را که نثار مي کني
من با بزرگي تو ، بزرگ مي شوم
و زندگي ما شکل مي گيرد .
شکوفه از کنار سفره ما جان مي گيرد ،گل مي دهد
با ما ،
بهار ، جايي براي رفتن دارد...

۱۳۸۸/۸/۱۹

مارسل پروست
بارون درخت‌نشین
توفان در مرداب
مونته‌دیدیو: کوه خدا
شرم
مادام بوواري
تقسیم
آب بابا ارباب
خوشی‌ها و روزها
طرف خانه‌ی سوان
در سایه‌ی دوشیزگان شکوفا
فقط اين اسامي بود که منو ياد مهدي سحابي مي انداخت؟

۱۳۸۸/۸/۱۸

شين - واو

دارم به سالگردگي* آن روزها نزديک مي شوم . اين روزهاي سال گذشته که حرف اول نام خانوادگي من داشت از شين به واو تغيير مي کرد

۱۳۸۸/۸/۱۷

مي نويسم.

۱۳۸۷/۱۲/۱۷

دفترچه سيمي و روانويس با نوک گرد قلمبه مشکي خريدم ! اومدم هي مي نويسم خودم رو . مي بينم اگه صفحه را رو جدا کنم ، بدهم کسي بخواندشان ، فکر مي کند هر کدام از اين "ندا " ها ، يک شخص متفاوت است و هيچ کدامشان هم به ديگري ربطي ندارد

۱۳۸۷/۱۲/۵

روز مهندس

.امروز پنج اسفنده! روز مهندس
!پس روزم مبارک
الآن مطمئن باشم که همه متوجه شدن که من مهندس ام؟-

۱۳۸۷/۱۱/۱۲

آن خانه را يادت هست در خيابان دوم اهواز ؟آن پنجره قهوه اي رنگ! ديوارهاي خاکي ! آن خانه اي را که خانه من نخواهد شد ، يادت هست؟

۱۳۸۷/۹/۲۶

خب بعضي وقت ها هم اينطور مي شود ، سرگردان مي شوي و مي چرخي .مي ايستي ، مي بيني خودت را باد برده است

۱۳۸۷/۹/۴

هنوز خيلي وقت ها با رنگ ها بازي مي کنم . تاب نمي آورم . قلم موها را برمي دارم ، طرح مي زنم ، بوم را از سفيدي اش دور مي کنم ، مثل خودم که خيلي وقت است دور شده ام

۱۳۸۷/۹/۲

يادم رفته بود برايت شکلات تلخ درست کنم . يادم رفته بود وقتي تو بيدار مي شوي ، پاييز است و هنوز صداي زنگ تلفني را که تو پشت آني ، نمي شناسم

۱۳۸۷/۸/۲۹

بعد از آن روزها هي مي رفتم در کتابخانه ام مي گشتم ، کتابهايم را ورق مي زدم ، جايي نوشته بود : " منتظر چشمان سرمه اي اش بودم. " بعد يادم آمد وقتي اين را نوشتي و به دستم رساندي که لباس سورمه اي را پوشيده بودم و تو گفته بودي : " نوري سورمه اي رنگ در چشم هايت مي درخشد. " و اين را وقتي گفته بودي که من ديگر آن کتاب ها را نمي خواندم ، فقط در کتابخانه ام نگه مي داشتم . درست مثل خودم که تکه تکه هايم را هميشه در گوشه هاي آرشيو روح ام نگه مي دارم

۱۳۸۷/۸/۲۲

لي لي



لي لي کودکانه آن روزها

لي لي مستانه اين روزها

۱۳۸۷/۸/۱۹

باران

بعضي روزها ، باران هم که نيايد ، باراني مي شوم ، رنگين کمان هم مي بينم

۱۳۸۷/۸/۵

کلهر و کوير

آقاي کلهر ،کوير با سوز کمانچه اي که مي نوازيد ، کوير تر مي شود انگار، غريب تر

۱۳۸۷/۷/۲۹

در راه خانه

...بايد نوشته اي باشد ،راهي،نامه اي ،آغوشي ،اصلي

جايي به دنيا مي آييم

جايي بالغ مي شويم

جايي " خود " هايمان مي شويم

فرزند روياهايمان هستيم

فرزند خاطراتمان

فرزندي که بيگانگي نمي يابد

"آشنا " مي مانيم و "همراه

تقديم به اعلي حضرت براي دغدغه هايش براي آمدن به خانه

۱۳۸۷/۷/۲۱

همان شهر بود
همان قفس
همان خيابان
شبيه هيچ وقت نبود
شبيه هيچ کدام از ما
من از شهر رفته بودم
پاييز بود و کلاغ بي تاب

۱۳۸۷/۷/۷

وقت خوب

تاريخ امروز : هفت - هفت - هزار و سيصد و هشتاد و هفت
!از اينکه امروز به اين تاريخ توجه کردم ، خوشحالم
...
.پي نوشت يک: اين پست جناب بايرام را از دست ندهيد
:پي نوشت دو:فکر کن يک نفر* اين را برايت بنويسد
، در بند همان چند طره‌ام که بی‌هوا می‌ريزد روي صورتت
. در بند لبخندی که هيچ‌وقت از صورتت پاک نمی‌شود
در بند سرخی جانت، آرامش نگاهت؛
. در بند دوست داشتنت
ميرزا پيکوفسکي*

۱۳۸۷/۶/۲۶

خواب تو

دي شب بود ، خوابت را مي ديدم
!اين روزها هي بين رفتن و نرفتن ام
دلم آشوب مي شود گاهي
مي خندد گاهي بيشتر
دي شب بود ، خوابت را مي ديدم
...باد مي آمد
-فنجان سورمه اي -جهيزيه موروثي خانواده ما
با صداي شکستن اش ، از خواب تو را ديدن ، بيدارم کرد

۱۳۸۷/۶/۲۱

گمشده

يک عدد دل
پر از ستاره پر از باران پر از برگ پر از آواز
......پيدا شده است ، با دادن نشاني دقيق

۱۳۸۷/۶/۱۴

نداي خوشحال

از اينکه هر روز توي زندگي من يه روز جديد و خاص و متفاوت با روز قبل و بعدشه خوشحالم . از اين که هنوز يه عالمه کار براي انجام دادن دارم ، خوشحالم. از اين که هيچ وقت براي هيچ کاري و هيچ آرزويي دير نيست ، خوشحالم .از اينکه هرروز از يک مسير متفاوت مي روم سرکار و از يک مسير متفاوت بر مي گردم ، خوشحالم . از اينکه از شبانه روز ، 17 ساعتشو بيدارم و فعال ، خوشحالم . از اينکه با عشق آشپزي مي کنم ، خوشحالم .از اينکه براي دلم خودم تصميم مي گيرم ، خوشحالم .از اينکه هنوز مي روم خريد و بعد هم با خستگي از شام خوردن بيرون، لذت مي برم ، خوشحالم.از اينکه ديروز توي متروي شلوغ که هيچ کس نمي تونست تکون بخوره ، من با موزيک آي پادم مي رقصيدم ، خوشحالم .

نوشته هاي پيشين