!سبز مي شوم
!بانو مي مانم
فصل بي دريغي براي شانه هاي تو
بتابان... مستانه... مرا برقصان آرام وباشکوه... مرا زندگي کن
ديروز بعد از مدت ها دوباره رفتم كافه ديماگو ، كافه خاطره هاي سال هاي 85و86
كافه خاطره هاي دور و عزيز
دوباره دفترهاي نقاشي و يادداشت ها رو خونديم و فهميديم كه سال گذشته دقيقا در همين روز من شاد و خوشحال به ديماگو رفته بودم و گفته بودم كه قرارداد كاري بستم و اونجا يه جشن كوچولو ترتيب داده بوديم. بعد از يادآوري روز 31 ارديبهشت 86 ، براي مدير عامل ام اين جمله را فرستادم : امروز يك سال گذشت و حالا شركت ،قسمت مهمي از زندگي من شده ، كه به خاطرش نگران يا خوشحال مي شوم
:مدير عامل جواب داد
از حضور يار مهرباني كه در تمام لحظات و فرازها و نشيب ها توانست سربالايي هاي عرق ريزان كار را به سرازيري لذت بخش و شادي آفرين تبديل نمايد ، با افتخار احساس غرور مي كنم .پايه هاي مستحكم وجودتان براي شركت خودتان استوار باد
با لبخند رضايتي كه تا حالا تجربه اش نكرده بودم به خواب رفتم ، خستگي يك سال كار ، از تنم بيرون رفت
I’m nobody!
Who are you?Are you nobody, too?
Then there’s a pair of us — don’t tell!
They’d banish us, you know.
How dreary to be somebody!
How public, like a frog
To tell your name the livelong day
To an admiring bog!
............................
I love this game and now this is my version:
I’m fifth season of year!
Who are you?Are you fifth season , too?
Then there’s another year of us — don’t tell!
They’d live us, you know.
How beautiful to be special time!
How eternal, like a colorful painting
To paint your world the livelong day
To an endless window!
..........................................................
If you are interested, write your version...