بتابان... مستانه... مرا برقصان آرام وباشکوه... مرا زندگي کن

۱۳۸۶/۱۱/۶

چند گانه


يک : بچه هاي سالهاي پنجاه و پنج تا شصت تفاوت هاي رفتاري ، فکري
و عملکردي زيادي نسبت به بچه هاي چند سال کوچکتر از خودشان
دارند، تفاوت سني يک نسل نيست اما تفاوت بينشي حتي بيشتراز يک نسل است
دو : کنار کساني که دوستت مي دارند ، لذت بخش نيست احساس تنهايي
سه : سفر ، زمستان ، ديدار ، آرامش ، رقص در برف
چهار : بازگشت و مواجهه با سيل کارهاي عقب افتاده
پنج : گفت : "هر مردي که کنار تو باشد ، وارد موضع ضعف مي شود
و انرژي لازم براي شاد و راضي نگه داشتن ات را کم مي آورد
و اين خوشايند نيست ، کنار تو فقط افسوس نفهميدن و نداشتن تو
"مي ماند و بس
" گفتم : "خدانگهدار
شش : کاش فقط چند ساعت به بيست و چهار ساعت من در روز اضافه
مي شد ، وقت خوابيدن هم ندارم اين روز ها
را ديدمApocalypto هفت : فيلم
هشت :پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
نه :مي خواهم احساس مالکيت خاک را تجربه کنم

۱۳۸۶/۱۱/۲

بازگشت

طلوع سفر *
امتداد فاصله است
از مبدأ ماندن
و انتظار
شمارش دلگیر ثانیه ها
در غروب پنجره
مربع دوری
گرمای پیوند را می کاهد
اقلیدس را فراموش کن
کوتاهترین مسیر
خط راست نیست
در دهکده ما
چیزی را با قهوه تلخ
گرم نمی کنند
شعاع نگاه تو
با سرعت نور
عرض از مبدأ را
طی می کند
و بانگ ناقوس امید
در نقطه تماس
ثانیه های مأیوس را
بیدار می کند
مسعود*
................................

نامه يي براي سالار شهيدان *
ابراهيم رها
السلام عليک يا اباعبدالله
من طنز مي نويسم. اما پيش تو مي شود حقيقت را بي خجالت اعتراف کرد که «کارم از گريه گذشته است بدان مي خندم.» يا حسين (ع) اي امام آزادي که به اندازه يک تاريخ هم شانه باشرف ايستاده يي، ما را درياب. من به قاعده توان اندکم، خنده قسمت مي کنم. نخواستم اين ستون حتي در اين روزهاي عزيز تعطيل شود که اين نذر من است يا حسين (ع). يکي قيمه قسمت مي کند، يکي شربت خيرات مي کند، يکي... من با اين دستان هميشه تهي لبخند نذري مي دهم. يا حسين (ع) ما را با رشادتت به شهامت خنديدن به تمام ظالمان تاريخ مهمان کن. اي عزيز فاطمه، آب، مهريه مادر توست؛ زلال، جاري، پاک، شفاف و روح بخش. من، اين کم ترين دوستداران تو، در اين نامه هاي گاه و بيگاه، به قاعده مقدورات، جان مي کنم که کمي شفاف کنم فضاي اطرافم را و کمي جاري باشم در بطن دردهاي تمام نشدني مردمم و... يگانه خواسته ام اين روزها از تو ي بزرگوار اين است که توانم بدهي تا نلغزم تا نترسم تا از صراط حق خارج نشوم تا... تا بتوانم کماکان بنويسم. يا حسين (ع) فردا تاسوعاست. اين روزها همه دست ها به دعا بلند است. ديده ام يا حسين ديده ام که در همين دسته ها و شيون ها و اشک ها و سوزهاي دل، از تو شفا گرفته اند. ديده ام، ديده ام يا حسين که با همين نذرها و خيرات ها از تو حاجت گرفته اند. من حاجتمند دست به دعا را، با تمام بار گناهان بسيار بر دوش، ببين، فرداي بهتر اين ملک، آينده روشن تر اين سامان، حاجت ديرپاي ساليان ما جماعت است، ما را شهامت بهتر شدن، ما را رشادت در راه حق گام نهادن، ما را دوري از بي تفاوتي، ما را جسارت ابراز حقيقت عطا کن. يا حسين (ع) به آرزوهاي ما، به افق پيش روي ما، لبخند ارزاني کن. ما در فضاي طنز زندگي مي کنيم اما نمي خنديم، خنده مهمان ما نمي شود يا حسين (ع) ما را تواني ده تا دردهاي کهنه مان، به دست خويش علاج کنيم و فرداهايي را شاهد باشيم که اگر به آسمان دوردست چشم دوختيم ببينيم که از اون بالا کفتري نمي آيد،
روزنامه اعتماد 27/10/1386*
..................................................
پي نوشت : من برگشتم با دنيايي حرف که به زودي مي نويسم

۱۳۸۶/۱۰/۲۶

اهواز

هنوز قسمتي از سارا
به اهواز مديون است، به پل سفيد
آتش مي گيرد سارا
سيگار با دل من
با دست تو
که مي روي
که مي رويم و بعد
کسي نيست که بعد از سالها
در نيمکت انتهاي کلاس
براي ما پيغام بنويسد ، براي ما بطري آب يخ را بدزد
و يخ بزند موهايت
وقتي کنار زني نه از جنس ما
نه از جنس خودش
کسي عشق بازي مي کند و عشق را مي بازد
و در خيابان نادري به جاي زن ، زن اش را
.به رسميت مي شناسد
سارا امروز فکر مي کنم در خيابان منتهي به کافه تئاتر
يک ماشين مشکي که از آن کسي است ، مي آيد
بعد قطار مي آيد
بعد هواپيماي ايران اير
بعد ما مي رسيم به اهواز
تنها مي شويم، جمع مي شويم ،دلتنگ تر مي شويم
اشک نمي ريزيم اما
سارا اهواز از اين خيابان ها مي رسد به تو
به من
به من و تو که مي رويم
سارا دوچرخه دونفره را سفارش داده ام
بيا گرمکن آديداست را بپوش، بعد موهايت را نبند ، بانو بمان
بيا کنار ميز عصرانه اي که در اهوازهاي چوبي براي تو تدارک ديده ام
از انتهاي همين کوچه بيا
،بيا کمي برف بروبيم ، کمي هم برف بدزديم
بفرستيم براي کساني که دزدکي دوستشان داشته ايم
و بعد رها شويم
، جايي که سيدني با کارون يکي مي شود
جايي که دلمان
براي سالهاي هفتاد و هشتي چمران گريه مي کند و دستمان نمي رسد
...پي نوشت 1: دلم اين روزها براي اهواز بسيار تنگ شده است
.....................................................................................
گپی با نویسنده وبلاگ بایرامعلی
.....................................................................................
پي نوشت 3: من دارم مي روم مسافرت ، دلم براي اينجا تنگ مي شود

۱۳۸۶/۱۰/۲۳

چراغ

ای آفتاب
ای قامت بلند بودن
با من بگو
با من بگو
چگونه با طناب مومین اعتماد
در هرم بیکران تو آویزم وقتی که دلهره فرود
و حفره های کور زمینی
چون اضطراب لحظه تسلیم
شکوه آخرین تلاش را مخدوش می کند
گفتی من آسمان تو هستم
گفتم زمین ز مهر تو سرشار
اما باران دریغ شد
و باروری هسته تردید در معابر تکرار
طاهره صفارزاده
.....
پي نوشت 1 : زمين را دوست مي دارم ، انسان را دوست مي دارم
من با اين زندگي با اين روزها، من با نور با برف ... من با هستي
عشق مي بازم بسيار

۱۳۸۶/۱۰/۱۸

cafe de art


برای تو

تلخ ترین قهوه ها را

سفارش می دهم

برای خودم

تو را

۱۳۸۶/۱۰/۱۲

تئاتر افرا


رفتن*
از راه مهم تر است
و در تو
شوق یافتن یک نشانه
که از نشانه برتر است
که خود،نشانه است
شکوفه کرده ای
به مقصد رسیده ای
نشانه ات همین
.
.
.
.

لحظه شماري مي کنم براي ديدن افراي بهرام بيضايي
.بدينوسيله همه دوستان را به ديدن اين تئاتر دعوت مي نمايم
-------------------------------------------------------------------
...پي نوشت : دوست عزيزي برايم نوشته است *

نوشته هاي پيشين